صداش توی گوشمه...
هنوز پنج دقیقه نشده که بهم گفت:
برو...
برو...
فقط از پیشم برو...
برو...
-----------------------
هی,با توام لعنتی...
تویی که به پهنای صورت اشک میریزی...
برو...
برو لعنتی...
برو...
تویی که دیگه حتی نفس نمی تونی بکشی...
برو...
برو...
----------------------
حالم بده...
خیلی بد...!
خیلی کم پیش میاد این حالت,شاید زیاد قابل درک نباشه!
ولی وقتی همه ی زندگیت
نه اینکه توافق کنی!
نه اینکه بی صدا بره!
نه اینکه بفهمی دلش جای دیگه اس...!
نه!نه!
وقتی...بهت بگه ازت بدم میاد...
برو...
بدون حاشا...
بگه برو...
--------------------
دلم هوار میخواد...وسط این دست و پا زدن!
---------------
هنوز این برو ها پتکیه توی سرم...!
کاش فقط همینا بود!
من فقط همینو شنیدم ,تو اینطور فرض کن!
---------------
میدونی که اینجا تنها جاییه که می تونم بگم...!
اگه خوندی,نصیحتم نکن!دلداریم نده!
اگه به دعا اعتقاد داری واسم دعا کن!
اگه نه,سر تکون بده و رد شو...!
جرأت...
جرأت لعنتی...
جرأت لعنتی که هیچوقت نداریش!
جرأت یه لحظه نبودن! نه! تا همیشه نبودن!
جرأت یه لحظه نفس نکشیدن!
نه!
جرأتی که نداری که بهت بگن کم آورد!
بچه گی کرد!
...
نه!
جرأت یعنی این
که بمونی و ذره ذره هر لحظه نباشی!
ذره ذره نفس نکشی!
جرأت یعنی این
که بمونی تا همیشه توی نکبتی به اسم زندگی!
جرأت یعنی بعده اون همه داغ کردن پشت دست
بازم کم نیاری و یه بار دیگه غلط کنی!
عاشقی کنی!
...
جرأت یعنی چی؟!
هوای عشقبازی به دلم زده!
توی این شبای پاییزی و زیر نور ماه...
کاش یه مهلت دوباره...
----------------
ب.ن:بده می خوام دوباره حسای خوب داشته باشم؟!
می نویسم... برای آنکس که نمی خواند...!
کاش مرد بودم و عاشق...
آنوقت خیلی زیباتر شعر می سرودم و از تو می گفتم...!
شعر می سرودم و عشق بازی می کردم...!
آنوقت شاید ملامت نمیشدم!
از تو می گفتم و از چشمانت...مژگانت...بی شباهت نیست به شب های یک عاشق...!
مستی می کردم و...
شب ها توی پارک قدم می زدم و شاید...
سیگار...
دودش را می بلعیدم!آن هم در زمستان...
به دیدنت می آمدم و شبها از زیره پنجره تان رد میشدم...!
توی پارک منتظرت...
نمی گذاشتم,نه!
برایت گل می خریدم و پشتم قایم اش می کردم,وای...
به چشمانت خیره می شدم
و تو سرت را پایین می انداختی
و من گونه های سرخت را میان دستانم می گرفتم و...
و شعر می گفتم...
و میگفتم از لب هایت و
می گفتم از زلف و
می گفتم از شب و
می گفتم از شراب...
و لب هایت,وای...
و لحظه های ملتهب دیدار...
توی زمستان...
و زیر برف و
بازی من و تو
و تو برف را به صورت من میمالی و
من به دنبال تو می دوم و
تو سُر می خوری و
من...
همینجام...
پشت سره تو...
و در آغوشت می گیرم...
و حالا سرخ است دستانت و
در میان دستانم می گیرم شان و
هـــا...
و تو سردت است...
ومن کُتم را به روی شانه هایت...
راستی شانه هایت مثل این برف است,ها؟
و من دیدم گردن بلندت را...
و بهار که شد برای تو گل می چینم از گلهای پارک...
بی آنکه بترسم از باغبان...
و تو قدم می زنی و من می چرخم و می چرخم و می چرخم...
بی ترس آنکه بگویند:او دیوانه است...!
نه!خیلی هم دوست ندارم اینطور!
میشود من قدم بزنم و تو بدوی در مقابل چشمانم و بچرخی و بچرخی و بچرخی....... ؟
مثل رقص قاصدکها...
در من برقصی و من...
شعرت بگویم و بنوازمت...
ومن میان این بیت ها و نت ها به سماع برخیزم و
تو میشود ساقی من باشی؟
نه!
تو در من آرام بگیر,من خود ساقی این باده می شوم
هرچند من کجا و ساقی و معشوق کجا...!
کاش توهم شعر دوست داشته باشی...
راستی برایت از که بخوانم؟!
و من می خوانم...
:
هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دستِ که می سپارندم...
و تو:
نه! برایم اینطور نخوان!
ومن...
چشمانم را می دوزم به چشمانت باز
و:
دو چشم شعبده بازت دو گوی جادویی
دو کهکشان جدا بر مدار ابرویی
به خواب می بری ام با اشاره ای کوتاه
به خواب سرخ ترین باغ آلبالویی
که در تمامی عمرم به خوابم آمده است
که در تمامی عمرم... چه عطر شب بویی
تمام فاصله ام با تو را تصرف کرد
تویی که حرف دلت را به من نمی گویی
تویی که تاب غرور ستاره را داری
تویی که برکه آرامبخش این قویی
تویی که گونه خیس گواه عشقت را
برای اینکه ندانم... همیشه می شویی
تمام فاصله ام با تو را تصور کن
پلنگ گیر بیفتد به دام آهویی
چه می شود؟ ضربان درخت می میرد
نمی رسد دگر از یک ستاره سوسویی
در این مجال که این انتخاب اجباری است
نمی شود که به یک مرد گفت: ترسویی
نمی شود به خدا... کار سحر و جادو نیست
دو چشم شعبده بازت دو گوی جادویی...
و تو می خندی...
شیرینم
و تو می خندی و من می گویم...
چقدر شیرین می خندی...
و من اگر مرد بودم.....
شاید اینهمه گریه نمی کردم,نه؟!
نه!گریه نمی کردم!
اشکهای تورا پاک نمی کردم!نه!
می خوردم شان!
شیرین است!
و تو می خندی...
و چه لذتی دارد شبانه اشک ریختن...
بی فهمیدن هیچ کس
و چه لذتی دارد
...
-----------------------
ب.ن:راستی حتمن توهم خیلی شیطون بودی!
اگه من مرد بودم بهت می گفتم "بانو"!
بانوی دراز گیسوی من...
اگر مرد بودم,نترس!
یادم می ماند روزهای اول:
_قوله قول؟
_قوله قول...مرده و قولش!
با تو می ماندم...
تا همیشه...
آخر مرد بودم دیگر!
Secret Garden_Ode To Simplicity
ساعت:49دقیقه ی بامداد
این روزها نوشتن اینجا برایم مثل تنهایی قدم زدن در شب های بارانی ست...
و البته لذت بخش...
ادامه مطلب ...
میان ماندن و رفتن همیشه فریادی ست
که تلخ می موید:
در انتهای زمین جان آرزومندی ست,
که بین بودن و رفتن به دام افتاده ست...
-----------------
نوشته شده در تاریخ:8/شهریورماه/1388
زورقی طوفان زده در میان بارش تردیدها(م)...
در تلاطم , در نبرد دیروزها , امروزها...
می گریزم من زخود, در عبور از کوچه های خویشتن
من کی ام, این من که در من گم شده ست این روزها...
می گریزم سوی فردا و خیال خام خویش
در کشاکش در ستیز بخت بی فرجام خویش...
........
...
ادامه مطلب ...